سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدایا ! حقایق را چنانکه هست به مابنمای . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

کلبه دلتنگی مشکی پوش

به آسمان آبی ستاره ای سیاه نگاه کن. تو را به یاد چه می اندازد؟ تو را به یاد دل سیاه خودت که نمی اندازه؟چیه بدت میاد که بگم بهت دلت سیاهه. دلت از نفرت و کینه پر است. آخه چرا بدت میاد؟ حرف راست که دیگه گله نداره. بگذار بگویم دلتنگی های این دل تنگ را با تو ای سنگ دل دلتنگ.

نکنه بگم وگریت بگیره، اما مگه تو این چشمهای ناپاک تو عشق و قرات مقدّس اشک پیدا میشود؟ میگویی آری  بازم دروغ .........

وقتی به یاد شبهایی می افتم که همانند گلی پژمرده اب پنجره متظر کسی بودم که با نگاهش آبم دهد و با صدایش جونم دهد. امّا افسوس که کسی نمی آمد و من روز به روز پژمرده تر می شدم. اون وقتها تو بیمعرفت مدّعی عاشقی کجا بودی؟با که بودی؟ چه می کردی؟

مونس و همدم من کنج اتاق سیاه دلم بود که از کینه و عشق نسبت به تو پرشده بود . به خودم می گفتم که تو را باید فراموش کنه این دل عاشق تنها. امبا ته این دل عاشق تنهای دیوونه یه حس غریبانه می گفت نه و به این دل عاشق تنهای غریب  بی کس می گفت که تو هنوز دوستش داری.

گریه را نگو که شده بود کار همیشگی ام و چشمانم دیگر آبی نداشتند در غم این عشق نافرجام بریزند. دلم قلبم جونم همه به یاد تو بودند و از غم دوری تو داشتند....

نمیدونی بی خبری و ندانستن این که باید تو را فراموش کنم یا نه چقدر سخته؟.

بگریم گویند عاشق است.بخندم گویند دیوانه است. پس میگریم و میخندم تا گویند عاشق دیوانه هست.

کنج اتاقم نشسته بودم و گریه میکردم گریه ای بدون اشک.

ندایی آمد. مثل ندای تو بود  از جا پریدم خوشحال شدم  امّا نه صدای تو نبود.

صدای برادرت بود که آمده بود.

در اتاتق دلتنگی من باز شد برادرت گفت  دلت براش تنگه بیا بریم پیشش.

خوشحال شدم که تو را میبینم.

راه چرا به سوی این مکان میرفت نکنه که تو... نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه

امّا آری تو رفته بودی. بی وفا تنها رفت. بدون من رفت. چرا منو تنها گذاشتی.

آری رسم عاشقی همین هست عاشق موندن و دلتنگ عاشق موندن




مشکی پوش ::: دوشنبه 85/10/25::: ساعت 12:11 صبح

صلاح کار کجا و من خراب کجا
 ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه ی سالوس
 کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبتست برندی صلاح و تقوی را
 سماع و وعظ کجا  نغمه ی رباب کجا
زروی دوست دل دشمنان چه در یابد 
 چراغ مرده کجا  شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
 کجا رویم بفرما ازین جناب کجا
مبین بسیب زنخدان که چاه در راهست 
 کجا همی روی ایدل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
 خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
 قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ایدوست
 قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا




مشکی پوش ::: دوشنبه 85/10/18::: ساعت 1:42 صبح

زندگی حس غریبی است که در من نهفته است و هرگز معنی آن و دلیل زندگی کردن را نفهمیدم.

دوستی گفت برای فهمیدن معنی زندگی باید بدونی عشق چیست؟

بدنبال معنی عشق رفتم،هزاران راه نرفته را طی کردم.

دوستی گفت برای فهمیدن معنی عشق باید آن را تجربه کنی و بعد ازآن میدونی که عشق چیست؟

به حرف دوست عمل کردم و  خود را برای تجربه کردن عشق آماده کردم.

روزهای اول که در حال تجربه عشق بودم  خیلی روزهای خوبی بود و من داشتم به این نتیجه میرسیدم که عشق بهترین چیزی است که خداوند در دل ما انسانها قرار داده است و من عشق را میپرستیدم و به خود میگفتم که اگر  همه چیز های دنیا یک روی بد داشته باشند عشق از همه ی آنها  جداست و عشق تنها چیزی  است  

که اصلاً روی بدی ندارد و فقط خوبی دارد و عشق شده بود تمام جون و عمر من.

اما این خوشی زیاد طول نکشید و به من ثابت شد که عشق نیز باطنی پلید و بد دارد،

که این باطن زشت و پلید را خود ما انسانها میسازیم و البته این باطن پلید درآخر گریبان خود ما انسانها را میگیرد.

شناخت من از عشق کامل شده بود و من عاشق خسته دل شکسته حال میدونم که عشق:

عشق تنها وسیله است که ما انسانها به هم نزدیک شویم و به قولی با هم رابطه ای از نوع خدادادی برقرار کنیم؛و عشق روی بد خود را تا وقتی نشان نمیدهد که بین ما انسانها برقرار باشد ولی اگر عشق از بین ما انسانها برود،به خیال ما رفته ولی نه نرفته،بلکه تنا روی خوب عشق رفته و تازه روی بد عشق فرصت خودنمایی پیدا کرده و به قولی میخواهد انتقام خود را از روی خوب عشق بگیرد.

آری روی خوب عشق برابر بود با  دل بستن، دوست داشتن،وفادار بودن و …

اما روی بد عشق برابربود با دلتنگی،حیرانی،گریه کردن و …

 

حال من معنی زندگی را فهمیدم  معنی زندگی با توجه به تجارب من این است:

زندگی راهی است به سوی هدفی به نام عشق

آری باید زندگی باشد تا عشق باشد

 




مشکی پوش ::: یکشنبه 85/7/9::: ساعت 10:47 عصر

 

 

نمیدانم عاشق شدن کار درستی است یانه؟

نمیدانم دل بستن به کسی که هرگز ندیدیش کار درستی است یا نه؟

نمیدانم مجنون یک صدا شدن کار درستی است یا نه؟

نمیدانم آیا ندانستن کار درستی است یا نه؟

 

من عاشق یک صدا  عاشق یک عکس شدم و حالا مجنونی هستم بدوت عکس و بدون صدا

 

عاشقی واژه ای غریب است برای من عاشق

میدانی کی واژه ی عاشقی برای یک عاشق  غریبه و ناشناخته است؟

 

موقعی که آن عاشق دل شکسته باشد.موقعی که عاشق از معشوق بی خبر باشد.

موقعی که عاشق دل تنگ باشد.

آری مهتا جان من عشق تو منی که مجنون تو بودم حال از تو بی خبر دل تنگ

خسته از همه چیز و همه کس

اومی بشکنی بشکن اما چرا قلب من را شکستی  مگه از من بدتر در این جهان پهناور نبود

اومدی سر کار بذاری مگه از من بیکارتر د این دنیا نبود

 

حال خودتو راحت بکن و حرف آخر را بزن

اومدی بشکنی بشکن  مگه از من ساده چی مونده

تو هم از یکی دیگه سوختی میخواهی تلافی بر من بکنی

آسمون سینه ما خیلی وقته بی ستاره هست

بیا دل ما پاره پاره است تو تکه ای از دل ما را بردار و برو

دل ما خیلی وقته که از گناه دیگران مرد

همینی هم که باقی مونده تو بشکن

 

حال در آخر میگویم       دوستت دارم




مشکی پوش ::: یکشنبه 85/5/15::: ساعت 10:45 عصر


عاشقی خسته با دلی شکسته با قدمهای آهسته در کوچه ای تاریک راه میرود.

 

این عاشق خسته دل شکسته نمیداند به کجا رهسپار است و مقصدش کجاست؟

 

او فقط میخواهد به جایی رود که در آنجا دل شکسته اش ترمیم شود.

 

چشمان خیس گریه نکرده او چیزی را در این کوچه تاریک با چراغهای روشن نمی

 

بینند.پس این تاریکی از کجاست؟

 

گوشهایش فقط صدای وزغهایی را میشنوند که در مرداب آن سوی دیوار کوچه دارند

 

آواز میخوانند.به خود میگوید دل اینها به چه خوش است؟

 

اما او نمیداند که این وزغهای آوازخوان دارند آوازی در غم دل شکسته او میخوانند؟

 

در جلویش سنگ هایی است که خرد خرد شده اند.پاهای برهنه او به روی این سنگها

 

میرود.دردی را احساس میکند اما این درد ها برای او دردی نیستند.

 

او بازم نمیداند که این سنگها در غم دل شکسته او خرد خرد شده اند.

 

عاشق خسته شده از دوری،خودش نیز نمیداند که به کجا رهسپار است و او فقط تابع دلش است.

 

دلی که روزی او را خجسته کرد، روزی او را خسته کرد.

 

ناگهان آسمان رعدی میزند و قطره های باران همانند  اشک از گونه های ا جاری میشوند.

 

برگهای درختان کوچه نیز همانند شلاقی بر شانه او میخورند.

 

اما این قطره ها و برگ ها دلشون برای او میسوزد.

 

عاشق خسته به زیر درختی میرسد و بر سر تکه سنگی مستطیلی مینشیند.

 

صدای وزغها بلندتر،سنگها خرد تر میشوند،باران شدیدتر،برگها در هم میپیچند.

 

میدانی چرا؟

 

چون عاشق خسته دل شکسته ،دارد گریه میکند،مگر این سنگ مستطیلی چیست؟

 

آیا شما میدانید؟

                                        مهتا جان دوستت دارم




مشکی پوش ::: جمعه 85/4/23::: ساعت 5:17 عصر

<      1   2      
 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 7


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :5561
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
مشکی پوش
ما به هرحال می پریم بی چشم و دل بی پروبال ما به مشکی دلخوشیم دورنگی ها رو بی خیال
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<