سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که حاجت به مؤمن برد چنان است که حاجت خود به خدا برده و آن که آن را به کافر برد چنان است که از خدا شکایت کرده . [نهج البلاغه]

کلبه دلتنگی مشکی پوش

عاشقی خسته با دلی شکسته با قدمهای آهسته در کوچه ای تاریک راه میرود.

 

این عاشق خسته دل شکسته نمیداند به کجا رهسپار است و مقصدش کجاست؟

 

او فقط میخواهد به جایی رود که در آنجا دل شکسته اش ترمیم شود.

 

چشمان خیس گریه نکرده او چیزی را در این کوچه تاریک با چراغهای روشن نمی

 

بینند.پس این تاریکی از کجاست؟

 

گوشهایش فقط صدای وزغهایی را میشنوند که در مرداب آن سوی دیوار کوچه دارند

 

آواز میخوانند.به خود میگوید دل اینها به چه خوش است؟

 

اما او نمیداند که این وزغهای آوازخوان دارند آوازی در غم دل شکسته او میخوانند؟

 

در جلویش سنگ هایی است که خرد خرد شده اند.پاهای برهنه او به روی این سنگها

 

میرود.دردی را احساس میکند اما این درد ها برای او دردی نیستند.

 

او بازم نمیداند که این سنگها در غم دل شکسته او خرد خرد شده اند.

 

عاشق خسته شده از دوری،خودش نیز نمیداند که به کجا رهسپار است و او فقط تابع دلش است.

 

دلی که روزی او را خجسته کرد، روزی او را خسته کرد.

 

ناگهان آسمان رعدی میزند و قطره های باران همانند  اشک از گونه های ا جاری میشوند.

 

برگهای درختان کوچه نیز همانند شلاقی بر شانه او میخورند.

 

اما این قطره ها و برگ ها دلشون برای او میسوزد.

 

عاشق خسته به زیر درختی میرسد و بر سر تکه سنگی مستطیلی مینشیند.

 

صدای وزغها بلندتر،سنگها خرد تر میشوند،باران شدیدتر،برگها در هم میپیچند.

 

میدانی چرا؟

 

چون عاشق خسته دل شکسته ،دارد گریه میکند،مگر این سنگ مستطیلی چیست؟

 

آیا شما میدانید؟

                                        مهتا جان دوستت دارم




مشکی پوش ::: جمعه 85/4/23::: ساعت 5:17 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 5


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :5559
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
مشکی پوش
ما به هرحال می پریم بی چشم و دل بی پروبال ما به مشکی دلخوشیم دورنگی ها رو بی خیال
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<